گاهی جملاتی را میخوانیم و عبور میکنیم. مخصوصاً اگر سنمان کم باشد. خاصیت نوجوانی و جوانی است خواندن و عبورکردن. انگار قرارنیست تعمق کنی. انگار نشستن و فکرکردن مال بعد است. انگار زمان داری. خیلی هم داری. انگار الان اجازهداری فکر نکنی. شاید چون یادمان ندادند فکر کنیم و شاید چون آنقدر بهجای ما فکرکردند که ما مجال فکرکردن نیافتیم
بعد که میرسی به مرزهای مسئولیت در زندگی و بعد که شروع میکنی به حرکت در مسیری که خودت هستی و خودت، ترسها شروع میشود. درست مثل فیلمهای ترسناک. صدا میشنوی. صدایی که آرام و تکرارشونده میگوید که نمیشود. می گوید نرو. می گوید حداقل امروز نرو و تو یادت میرود که در نوجوانی از صمد خواندهبودی که راه که بیفتیم، ترس مان می ریزد و تو راه نمیافتی و ترست نمیریزد که نمیریزد فقط آنچه میریزد موی سرت است و سوی چشمت
بعد که میرسی به وسطهای عمر، میبینی هنوز سر اول خط هستی. اولِ اولِ اولِ راهی که برای آخرهایش چه رویاهایی ساختهبودی و چه آرزوها برایش داشتی و میپرسی که چرا نرفتم؟ و پاسخ مشخص است. ترسیدم و راه نیفتادم. اما این پاسخ درست نیست. بله. بله. این پاسخ درست نیست! این پاسخ درست نیست! این ظاهر داستان است. این فقط ظاهر داستان است
پاسخ درست این است که راه نیفتادم و ترسیدم. من راه نیفتادم و ترسیدم. من، من، من راه نیفتادم و ترسیدم که قرار بود راه بیفتیم و ترسمان بریزد درست مثل آنچه صمد در ماهی سیاه کوچولو به ما وعده دادهبود و ما راه نیفتادیم و آنجاست که یا آهی میکشی با طعم حسرت و منتظر میمانی به ایستگاه بعدی که همین سوال را از خود بپرسی، یا راه میافتی. با وجود تمام ترسها که اینک ترس عبور از نیمهی عمر هم بر تمام آنها اضافه شده. چون اینبار میخواهی باور کنی که
راه که بیفتیم، ترسمان می ریزد
آیدین نامدار
🌲